آزارم مــی دهـد دیــدن آن مـنظـره ای کـه،
مـادری کـودکش را سـیلی مـی زنـد،
ولـی کـودک بـاز دامـانش را رهـا نمـی کنـد؛
کـجاســت آن قاضـی تـا حـکـم کـنـد کـه سـرچشـمـه مـحـبت،
مـادر است یـا فرزنـد؟
هیـچ کـس متـوجـه نمـی شـود کـه برخـی از افـرا د،
چـه عذابـی را تحـمل مـی کـنند
تـا آرام و خونسـ رد بـه نظـر بیاینـد...
وقتـی کـه آدم تنه ـا خـودش خوشـبخت باشـد، خجـالت دارد...
زندگـی شـاید آن لبخـندی سـت، کـه دریغـش کردیـم...
میلـیون هـا و میلیاردهـا آدم تـوی ایـن دنیـا هسـ تند و همـه شـان مـی تـوانند
بـی تـو زندگـی کـنند،
آخـر مـن بدبخـت چـرا نمـی توانـم؟
لازم نیسـت مـرا دوسـت داشـته باشـی...
مـن تـو را بـه انـدازه ی هـردومـان،
دوسـت دارم...
احسـاس عش ـق همـه مـ ا را دچـار ایـن توهـم گمـراه کـننده مـی سـازد
کـه طـرف خـود را مـی شناسیــم...
مـن تصـور مـی کنـم،
بهتـرین تعـریفی کـه مـی تـوان از انسـان کـرد ایـن اسـت:
انسـان عبارتسـت از مـوجودی کـه بـه همـه چیـز عـادت مـی کنـد...
یـک پرنـده کوچـک کـه زیـر بـرگ هـا نغـمه سـرائی مـیکند، بـرای اثبـات خــدا
کافـی اسـت...
هـر گز بـرای پـول ازدواج نكـنيد،
چـون بـرای پـول در آوردن راههـای آسـانتری هـم وجـود دارد...
حسـرت واقعـی را آن روزی میخــوری،
بـه انـدازه سـن و سـالت، زندگـى نكـرده ای...
کسـی کـه مـرا بـه خاطـر خـوبی هایـم مـی خـواهد نمـی خواهـم ...
کسـی را مـی خـواهم کـه بـا دانسـتن بـدی هایـم بـازهـم مـرا بخواهـد
ایـن زندگـی بیمـارستانـی اسـت کـه،.
در آن هـر بیمـاری اسـیرِ آرزوی عـوض کـردنِ تخـت هـاست...
نگاهــت رنـج عظـيمي است، وقتـی بـه يـادم مـی آورد كـه،
چـه چيـزهای زيـادی را هنــوز بـه تـو نگـفته ام...